#قسمت ۱1و12🌻
بعد از کمی سکوت خوابش برد. چشمانم می سوخت و خیره به جاده رانندگی می کردم. اشک دیدم را تار کرده بود. هر از گاهی به چهره ی آرام صالح خیره می شدم و از آرامشش غبطه می خوردم. آنقدر بی صدا گریه کرده بودم و بغضم را خورده بودم که گلویم ورم کرده بود و چشمانم شده بود کاسه ی خون. شب شده بود. به پمپ بنزین رسیدیم. ماشین را متوقف کردم و صالح را بیدار کردم. جابه جا شدیم و بعد از اینکه باک بنزین را پر کرد حرکت کردیم. چشمات چرا قرمزه خانوم گلم؟ هیچی... به رانندگیم دقت کردم. چشمام سرخ شده. نور خورشید روی جاده انعکاس بدی داشت. مثل اینکه انعکاسش به دماغت هم سرایت کرده. چرا گریه کردی؟سکوت کردم و روبه جاده سرم را چرخاندم. شام خوردیم و نماز خواندیم و شهر به شهر جلو می رفتیم. ساعت از نیمه گذشته بود. هر چه صالح اصرار می کرد نخوابیدم. دلم نمی آمد لحظات با هم بودنمان را در خواب سپری کنم. به روزهای تنهایی ام که فکر می کردم دلم فشرده می شد. حس خفگی داشتم اما مدام با صالح بگو بخند راه می انداختم.
اذان صبح بود که رسیدیم. بی صدا وارد منزل شدیم. پدر صالح نماز می خواند و سلما هم تازه بیدار شده بود. با احوالپرسی کوتاهی به اتاقمان خزیدم. سلما که آمد با تعجب گفت:چرا اینقدر زود برگشتید؟ اتفاقی افتاده؟!
بغضم شکست و خودم را به آغوشش انداختم. چی شده مهدیه دیوونه شدم.میان هق هقم گفتم: ظهر اعزام میشه خفه شدم بس که خودمو کنترل کردم. گلوم درد می کنه از بس بغضمو خوردم. الهی فدات بشم عزیزم. قرار بود دو هفته دیگه بره. اصلا برای همین عجله داشت که عروسی بگیرید. دلش می خواست سر فرصت مسافرت برید بعد آمادهت کنه و بهت بگه که میره.صالح توی اتاق آمد و من خودم را از آغوش سلما بیرون کشیدم. سیلی آرام و شوخ مآبانه ای به گونه ی سلما زدم و گفتم:خیلی دلم برات تنگ شده بود سلما... هیچوقت شوهر نکنی ها... من دیوونه میشم از دوریت.سلما هم بدون حرفی از اتاق بیرون رفت. صالح به نماز ایستاد و من با اشک به نماز خواندنش دقیق شده بودم."لعنت بر شیطان... بلند شو نمازتو بخون مهدیه"ساکش آماده بود. انگار همیشه آماده ی ماموریت بود. هر چه اصرار می کرد استراحت کنم قبول نکردم. ناهار فسنجان درست کردم. خیلی دوست داشت. به زهرا بانو و باباهم گفتم بیایند. توی اتاق تنها بودیم. کیفم را آوردم و تسبیح را به او نشان دادم. صالح جان... این تسبیح📿 رو خانوم یکی از شهدای مدافع حرم بهم داده. دفعه ی قبلی که رفتی، باهاش برای سلامتیت صلوات می فرستادم. با خودت ببرش.دستم را بوسید و گفت:ای شیطون از همون موقع دلتو دادی رفت؟؟!! می خوام پیش خودت باشه که دوباره برا سلامتیم صلوات بفرستی.تسبیح را به تخت آویزان کردم. بغض داشتم و صالح حال دلم را می فهمید. دستش را زیر چانه ام گرفت و گفت: قول میدم وقتی برگردم هر چقدر دوست داشتی مسافرت ببرمت. تو فقط منو ببخش. بخدا دست خودم نیست. اعلام اعزام کنن باید بریم بغضم ترکید و توی آغوش مردانه اش جا گرفتم.تو فقط برگرد.سالم و سلامت بیا پیشم من قول میدم ازت هیچی نخوام. مسافرت فدای یه تار موی تو. من صالحمو می خوام، صحیح و سالم...نوازشم کرد و آنقدر بی صدا مرا در آغوشش گرفت که خودم آرام شدم و از او جدا شدم و به آشپزخانه رفتم که غذا را وارسی کنم. همه هوای دلم را داشتند و زیاد پا پیچم نمی شدند. غذا خورده شد، چه خوردنی. فقط حیف و میل شد و همه با غذایمان بازی می کردیم. حتی صالح هم میل چندانی نداشت. بخاطر دل من بیشتر از بقیه خورد اما مشخص بود که رفتارش تصنعی ست. هر چه از لحظه ی بدرقه بگویم حالم وصف ناشدنی ست. زیر لب و بی وقفه صلوات می فرستادم و آیة الکرسی می خواندم. قرآن و کاسه ی آب آماده بود. رفتم از توی اتاق کوله اش را بردارم که خودش آمد و گفت:سنگینه خوشگلم. خودم بر می دارم.به گوشه ای رفتم و به حرکاتش دقیق شدم. چشمانم می سوخت و گونه ام خیس شد. هر چه سعی کردم نمی توانستم جلوی اشکم را بگیرم. مهدیه تو رو خدا گریه نکن. بند دلم پاره میشه اشکتو می بینم.سریع اشکم را پاک کردم و لبخندی زورکی به لبم نشاندم. قولت که یادت نرفته؟برایم احترام نظامی گذاشت و گفت:امر امر شماست قربان...گونه اش را بوسیدم و گفتم: آزاد...
و هر دو خندیدیم. میلی به خداحافظی نداشتیم. بی صدا دست هم را گرفتیم و از اتاق بیرون آمدیم. این بار بابا هم با پدر صالح همراه شد. برگشته بود و از توی شیشه ی عقب اتومبیل، آنقدر نگاهم کرد که پیچ کوچه را رد کردند. دلم فرو ریخت و سریع به داخل خانه و اتاقمان دویدم. زجه زدم و های های گریه کردم. انگار بی تابی سلما اینبار به من رسیده بود. سری قبل، من محرم دلتنگی سلما بودم و حالا زهرا بانو و سلما هر چه می کردند نمی توانستند مرا آرام کنند. حالم خیلی بد بود و انگار اتاق برایم تنگ و تنگ تر می شد. روی تخت نشستم و چنگ انداختم به تسبیح.للّٰهُمَ صَلِّ عَلٰی مُحَمَّدِاً وَ آلِ مُحَمَّدْ وَ عَجِّلْ فَرَجَهُمْ...یک هفته از تنهایی ام می گذشت. یک هفته اشک. یک هفته زجه. یک هفته انتظار و دق مرگ شدن... یک هفته بود خواب و خوراکم شده بود خیره شدن به تلفن...☎️ نه زهرا بانو نه سلما نه بابا و پدرجون(پدر صالح)، هیچکدامشان نمی توانستند آرامم کنند. اواسط هفته بود و دلتنگی ام مرا دیوانه کرده بود. دو روز بود صالح تماس نگرفته بود. سلما پایگاه بود و من تنها توی خانه مانده بودم. حتی حال نداشتم به منزل پدرم بروم. سلما هم نتوانست مرا به پایگاه ببرد. لباسم را پوشیدم و چادرم را به سرم انداختم و راهی امامزاده شدم.چند وقتی بود که امامزاده نرفته بودم. فضای آنجا آرامش خاصی داشت. به امید همین حس آرامش قدم در محوطه ی سبز امامزاده گذاشتم. چمن ها همه سبز و یکدست بودند اما رنگ پاییز روی برگ درختان نشسته بود. نوای دعا و روضه توی صحن امامزاده پیچیده بود. خلوت بود. گوشه ی ضریح نشستم و سرم را به ضریح تکیه دادم. نمی دانستم از خدا چه می خواستم؟! گنگ و سردرگم تسبیح سفید را از کیفم درآوردم،📿 چشمم را بستم و شروع کردم. نمی دانم چه موقع خوابم برد. سبک بودم و آرام. دیگر حس دلتنگی ام خفه کننده نبود. چشمم را که باز کردم هوا تاریک شده بود. نمازم را خواندم و راهی منزل شدم. " الان همه دیوونه شدن. نباید بی اطلاع می اومدم. گوشیمم خاموش شده. "زهرا بانو و سلما جلوی درب حیاط منتظر بودند. از دور که مرا دیدند، زهرا بانو از سر آسودگی به دیوار تکیه داد. سلما به سمتم دوید و با من همراه شد من به درک... حداقل به فکر مامانت باش. پدرجون و بابات رفتن دنبالت بگردن دیوونه.بی توجه به عصبانیت اش گفتم:صالح زنگ نزده خیلی دیونه ای دختر...قهر کرد و به منزل رفت. زهرا بانو را با خودم به منزل آوردم. تلفن زنگ زد. دویدم و گوشی را برداشتم.
الو صالح جان... سلام دخترم... تو کجایی؟ برگشتی باباجان؟؟!!پدر صالح بود. با خجالت گفتم: سلام پدر جون. شرمندم نگرانتون کردم. نگران نباشید خونه هستم.
گوشی را سرجایش گذاشتم و از تلفن دور شدم که از دل سلما در بیاورم. تلفن دوباره زنگ خورد.خونسرد تر از قبل گوشی را برداشتم و گفتم:بله؟؟!!🙄 سلام خانوم خوشگلم...
ــ صالح... جان دلم خانوم گل... خوبی؟
ادامہ_دارد...
...